شماره ٤٠٣: اي ببرده دل تو قصد جان مکن

اي ببرده دل تو قصد جان مکن
و آنچ من کردم تو جانا آن مکن
بنگر اندر درد من گر صاف نيست
درد خود مفرستم و درمان مکن
داد ايمان داد زلف کافرت
يک سر مويي ز کفر ايمان مکن
عادت خوبان جفا باشد جفا
هم بر آن عادت بر او احسان مکن
گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ايم
در جفا آهسته تر چندان مکن
عيش ما را مرگ باشد پرده دار
پرده پوش و مرگ را خندان مکن
اي زليخا فتنه عشق از تو است
يوسفي را هرزه در زندان مکن
چون سر رندان نداري وقت عيش
وعده ها اندر سر رندان مکن
نور چشم عاشقان آخر تويي
عيش ها بر کوري ايشان مکن
نقدکي را از يکي مفلس مبر
از حريصي نقد او در کان مکن
شب روان را همچو استاره مسوز
راه خود را پر ز رهبانان مکن
شمس تبريزي يکي رويي نماي
تا ابد تو روي با جانان مکن