شماره ٣٩٩: فقر را در خواب ديدم دوش من

فقر را در خواب ديدم دوش من
گشتم از خوبي او بي هوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده ام مدهوش من
فقر را ديدم مثال کان لعل
تا ز رنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنيدم هاي و هوي عاشقان
بس شنيدم بانگ نوشانوش من
حلقه اي ديدم همه سرمست فقر
حلقه او ديدم اندر گوش من
بس بديدم نقش ها در نور فقر
بس بديدم نقش جان در روش من
از ميان جان ما صد جوش خاست
چون بديدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره مي زد آسمان
اي غلام همچنان چاووش من