شماره ٣٨٩: چه نشستي دور چون بيگانگان

چه نشستي دور چون بيگانگان
اندرآ در حلقه ديوانگان
شرم چه بود عاشقي و آن گاه شرم
جان چه باشد اين هوس و آن گاه جان
مي فروشد او به جاني بوسه اي
رو بخر کان رايگان است رايگان
آنک عشقش خانه ها برهم زده ست
آمد اندر خانه همسايگان
کف برآورده ست اين دريا ز عشق
سر فروکرده ست آن مه ز آسمان
اي ببسته خواب ها امشب بيا
خواب ما را بين چو وصلت بي نشان
هر شهي را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بيداري برون
در ميان جان ما دامن کشان
اندر اين شب مي نمايد صورتي
مشعله در دست يا رب کيست آن
خواب جست و شورش افزودن گرفت
ياد آمد پيل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تير تقدير خدا جست از کمان
دانه اي کان در زمين غيب بود
سر زد و همچون درختي شد عيان
برق جست و آتشي زد در درخت
آتش و برق شگرف بي امان
سبزتر مي شد ز آتش آن درخت
مي شکفت از برق و آتش گلستان
اين درختان سبز از آتش شوند
آب دارد اين درختان را زبان
تا تويي پيدا نهان گردد درخت
او شود پيدا چو تو گردي نهان
شمس تبريز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان