شماره ٣٨٠: چون خيال تو درآيد به دلم رقص کنان

چون خيال تو درآيد به دلم رقص کنان
چه خيالات دگر مست درآيد به ميان
گرد بر گرد خيالش همه در رقص شوند
وان خيال چو مه تو به ميان چرخ زنان
هر خيالي که در آن دم به تو آسيب زند
همچو آيينه ز خورشيد برآيد لمعان
سخنم مست شود از صفتي و صد بار
از زبانم به دلم آيد و از دل به زبان
سخنم مست و دلم مست و خيالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خيالات به هم درشکند او ز فغان
همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
ز صلاح دل و دين زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود ديده جان