شماره ٣٧٨: بشنو از بوالهوسان قصه مير عسسان

بشنو از بوالهوسان قصه مير عسسان
رندي از حلقه ما گشت در اين کوي نهان
مدتي هست که ما در طلبش سوخته ايم
شب و روز از طلبش هر طرفي جامه دران
هم در اين کوي کسي يافت ز ناگه اثرش
جامه پرخون شده او است ببينيد نشان
خون عشاق کهن خود نشود تازه بود
خون چو تازه است بدانيد که هست آن فلان
همه خون ها چو شود کهنه سيه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان
تو مگو دفع که اين دعوي خون کهن است
خون عشاق نخفته ست و نخسبد به جهان
غمزه توست که خوني است در اين گوشه و بس
نرگس توست که ساقي است دهد رطل گران
غمزه توست که مست آيد و دل ها دزدد
قصد جان ها کند آن سخت دل سخته کمان
داد آن است که آن گمشده را بازدهي
يا چو او شد ز ميانه تو درآيي به ميان
گر ز مير شکران داد بيابي اي دل
شکر کن شو تو گدازان چو شکر با شکران
گر چنان کشته شوي زنده جاويد شوي
خدمت از جان چنين کشته به تبريز رسان