شماره ٣٧٠: صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتي کن

صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتي کن
نفسي خراب خود را به نظر عمارتي کن
دل و جان شهيد عشقت به درون گور قالب
سوي گور اين شهيدان بگذر زيارتي کن
تو چو يوسفي رسيده همه مصر کف بريده
بنما جمال و بستان دل و جان تجارتي کن
و اگر قدم فشردي به جفا و نذر کردي
بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتي کن
تو مگو کز اين نثارم ز شما چه سود دارم
تو ز سود بي نيازي بده و خسارتي کن
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان
سه چهار قطره خون را دل بابشارتي کن
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر
به ميان ما و دولت ملکا سفارتي کن
چو به پيش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد
به گناه چون که ما نظر حقارتي کن
تن ما دو قطره خون بد که نظيف و آدمي شد
صفت پليد را هم صفت طهارتي کن
ز جهان روح جان ها چو اسير آب و گل شد
تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتي کن
چو ز حرف توبه کردم تو براي طالبان را
جز حرف پرمعاني علم و امارتي کن
ز براي گرم کردن بود اين دم چو آتش
جز دم تو تابشي را سبب حرارتي کن
تو که شاه شمس ديني تبريز نازنين را
به ظهور نير خود وطن بصارتي کن