شماره ٣٦٩: صنما بيار باده بنشان خمار مستان

صنما بيار باده بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رويت همگي قرار مستان
مي کهنه را کشان کن به صبوح گلستان کن
که به جوش اندرآمد فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن دهن و کنار مستان
قدحي به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان
صنما به چشم مستت دل و جان غلام دستت
به مي خوشي که هستت ببر اختيار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغ ها برآيد
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس ز شراب يافت مونس
ببرد گلوي غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مايي غم و غصه سوز مايي
ز تو است اي معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شيران چو شتر قطارشان کن
که تو شيرگير حقي به کفت مهار مستان
ز عقيق جام داري نمکي تمام داري
چه غريب دام داري جهت شکار مستان
سخني بماند جاني که تو بي بيان بداني
که تو رشک ساقياني سر و افتخار مستان