در ستايش هاي شمس الدين نباشم مفتتن
تا تو گويي کاين غرض نفي من است از لا و لن
چونک هست او کل کل صافي صافي کمال
وصف او چون نوبهار و وصف اجزا ياسمن
هر يکي نوعي گلي و هر يکي نوعي ثمر
او چو سرمجموع باغ و جان جان صد چمن
چون ستودي باغ را پس جمله را بستوده اي
چون ستودي حق را داخل شود نقش وثن
ور وثن را مدح گويي نيست داخل حسن حق
گر چه هم مي بازگردد آن به خالق فاعلمن
ليک باقي وصف ها بستوده باشي جزو در
شمس حق و دين چو دريا کي شود داخل بدن
حق همي گويد منم هش دار اي کوته نظر
شمس حق و دين بهانه ست اندر اين برداشتن
هر چه تو با فخر تبريز آوري بي خردگي
آن به عين ذات من تو کرده اي اي ممتحن