شماره ٣٥٧: موي بر سر شد سپيد و روي من بگرفت چين

موي بر سر شد سپيد و روي من بگرفت چين
از فراق دلبري کاسدکن خوبان چين
جان ز غيرت گوش را گويد حديثش کم شنو
دل ز غيرت چشم را گويد که رويش را مبين
دست عشرت برگشادم تا ببندم پاي غم
عشرتم همرنگ غم شد اي مسلمانان چنين
دست در سنگي زدم دانم که نرهاند مرا
ليک غرقه گشته هم چنگي زند در آن و اين
از در دل درشدم امروز ديدم حال او
زردروي و جامه چاک و بي يسار و بي يمين
گفتمش چوني دلا او گريه درشدهاي هاي
از فراق ماه روي همنشان همنشين