شماره ٣٥٦: عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببين

عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببين
جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين
عاشقا در خويش بنگر سخره مردم مشو
تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين
من غلام آن گل بينا که فارغ باشد او
کان فلانم خار خواند وان فلانم ياسمين
ديده بگشا زين سپس با ديده مردم مرو
کان فلانت گبر گويد وان فلانت مرد دين
اي خدا داده تو را چشم بصيرت از کرم
کز خمارش سجده آرد شهپر روح الامين
چشم نرگس را مبند و چشم کرکس را مگير
چشم اول را مبند و چشم احول را مبين
عاشقان صورتي در صورتي افتاده اند
چون مگس کز شهد افتد در طغار دوغگين
شاد باش اي عشقباز ذوالجلال سرمدي
با چنان پرها چه غم باشد تو را از آب و طين
گر همي خواهي که جبريلت شود بنده برو
سجده اي کن پيش آدم زود اي ديو لعين
باديه خون خوار اگر واقف شدي از کعبه ام
هر طرف گلشن نمودي هر طرف ماء معين
اي به نظاره بد و نيک کسان درمانده
چون بدين راضي شدي يارب تو را بادا معين
چون امانت هاي حق را آسمان طاقت نداشت
شمس تبريزي چگونه گستريدش در زمين