شماره ٣٥٠: جام پر کن ساقيا آتش بزن اندر غمان

جام پر کن ساقيا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
از خم آن مي که گر سرپوش برخيزد از او
بررود بر چرخ بويش مست گردد آسمان
زان ميي کز قطره جان بخش دل افروز او
مي شود درياي غم همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند همچون خادمان
جان اگر چه بس عزيز است نزد خاص و نزد عام
ليک نزد خاص باشد بوي آن مي جان جان
جان و ماه و جان و قالب بي نشان شد از ميي
کآيد او از بي نشاني بردراند هر نشان
خمخانه لم يزل جوشيده زان مي کز کفش
گشته ويرانه به عالم در هزاران خاندان
گر به مغرب بوي آن مي از عدم يابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هري و طالقان
دست مست خم او گر خار کارد در زمين
شرق تا مغرب برويد از زمين ها گلستان
بانگ چنگ چنگي سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدي بويي برون ظاهر شود
چون ميش در جوش گردد چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدي خواهي تمام بوي و رنگ
منزلي کن بر در تبريز يک دم ساربان
تا شوي از بوي جان حق خصال مي فعال
وز تجلي هاي لطفش هم قرين و هم قران
در درون مست عشقش چيست خورشيد نهان
آن که داند جز کسي جانا که آن دارد از آن
گر چه مي پرسيد عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن مي او نمي فرمود الا آن آن
هر دمي از مصر آن يوسف سوي جان هاي ما
تنگ هاي شکر مي وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش مي بجوشد جوش ها
آه اگر بودي سوي ايوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بيند از شعاعش صد درخش کاويان
صد هزاران خانه ها سازد ميش در صحن جان
چون کند زير و زبر سوداي عشقش خاندان
بوي عنبر مي رود بر عرش و بر روحانيان
گر چه جان تو خورد هم نيم شب از مي نهان
از ملولي هجر او چون سامري اندر جهان
جانم از جمله جهان گشته ست صحرا بر کران
چون شراب موسي افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآيد چون کمر اندر ميان
اي خداوند شمس دين مقصود از اين جمله تويي
اي که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پي آن مي که خوردم از پياله وصل تو
اين چنين زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبريز و چو ايام همايون تو شاه
خود نبوده ست و نباشد بي مکان و بي اوان