در ميان ظلمت جان تو نور چيست آن
فر شاهي مي نمايد در دلم آن کيست آن
مي نمايد کان خيال روي چون ماه شه است
وان پناه دستگير روز مسکيني است آن
اين چنين فر و جمال و لطف و خوبي و نمک
فخر جان ها شمس حق و دين تبريزي است آن
برنتابد جان آدم شرح اوصافش صريح
آنچ مي تابد ز اوصافش دلا مکني است آن
زانک اوصاف بقا اندر فنا کي رو دهد
مر مزيجي را که آن از عالم فاني است آن
آن جمالي کو که حقش نقش کرد از دست خويش
يا يکي نقشي که آن آذر و ماني است آن
هر بصر کو ديد او را پس به غيرش بنگريد
سنگسارش کرد مي بايد که ارزاني است آن
اي دل اندر عاشقي تو نام نيکو ترک کن
کابتداي عشق رسوايي و بدنامي است آن
اندرون بحر عشقش جامه جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر دلا خامي است آن
عشق عامه خلق خود اين خاصيت دارد دلا
خاصه اين عشقي که زان مجلس سامي است آن
خاک تبريز اي صبا تحفه بيار از بهر من
زانک در عزت به جاي گوهر کاني است آن