شماره ٣٤٧: پرده بردار اي حيات جان و جان افزاي من

پرده بردار اي حيات جان و جان افزاي من
غمگسار و همنشين و مونس شب هاي من
اي شنيده وقت و بي وقت از وجودم ناله ها
اي فکنده آتشي در جمله اجزاي من
در صداي کوه افتد بانگ من چون بشنوي
جفت گردد بانگ که با نعره و هيهاي من
اي ز هر نقشي تو پاک و اي ز جان ها پاکتر
صورتت ني ليک مقناطيس صورت هاي من
چون ز بي ذوقي دل من طالب کاري بود
بسته باشم گر چه باشد دلگشا صحراي من
بي تو باشد جيش و عيش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر يکي رنج دماغ و کنده اي بر پاي من
تا ز خود افزون گريزم در خودم محبوستر
تا گشايم بند از پا بسته بينم پاي من
ناگهان در نااميدي يا شبي يا بامداد
گوييم اينک برآ بر طارم بالاي من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کاين خود منم يا شکر و حلواي من
امشب از شب هاي تنهايي است رحمي کن بيا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سوداي من
همچو ناي انبان در اين شب من از آن خالي شدم
تا خوش و صافي برآيد ناله ها و واي من
زين سپس انبان بادم نيستم انبان نان
زانک از اين ناله است روشن اين دل بيناي من
درد و رنجوري ما را داروي غير تو نيست
اي تو جالينوس جان و بوعلي سيناي من