شماره ٣٤٥: نوبهارا جان مايي جان ها را تازه کن

نوبهارا جان مايي جان ها را تازه کن
باغ ها را بشکفان و کشت ها را تازه کن
گل جمال افروخته ست و مرغ قول آموخته ست
بي صبا جنبش ندارند هين صبا را تازه کن
سرو سوسن را همي گويد زبان را برگشا
سنبله با لاله مي گويد وفا را تازه کن
شد چناران دف زنان و شد صنوبر کف زنان
فاخته نعره زنان کوکو عطا را تازه کن
از گل سوري قيام و از بنفشه بين رکوع
برگ رز اندر سجود آمد صلا را تازه کن
جمله گل ها صلح جو و خار بدخو جنگ جو
خيز اي وامق تو باري عهد عذرا تازه کن
رعد گويد ابر آمد مشک ها بر خاک ريخت
اي گلستان رو بشو و دست و پا را تازه کن
نرگس آمد سوي بلبل خفته چشمک مي زند
کاندرآ اندر نوا عشق و هوا را تازه کن
بلبل اين بشنيد از او و با گل صدبرگ گفت
گر سماعت ميل شد اين بي نوا را تازه کن
سبزپوشان خضرکسوه همي گويند رو
چون شکوفه سر سر اوليا را تازه کن
وان سه برگ و آن سمن وان ياسمين گويند ني
در خموشي کيميا بين کيميا را تازه کن