هست ما را هر زماني از نگار راستين
لقمه اي اندر دهان و ديگري در آستين
اين حد خوبي نباشد اي خدايا چيست اين
هيچ سروي اين ندارد خوش قد و بالا است اين
اين چنين خورشيد پيدا چونک پنهان مي شود
او چنين پنهان ز عالم از براي ماست اين
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود ديگرند
هر کجا خوبي بود او طالب غوغاست اين
شمس تبريز ار چه جاني گر چو جان پنهان شوي
بر دلم تهمت نشيند کز کجا برخاست اين