شماره ٣٣٥: اي برادر تو چه مرغي خويشتن را بازبين

اي برادر تو چه مرغي خويشتن را بازبين
گر تو دست آموز شاهي خويشتن را باز بين
هر کي انبازي بريد از خويش آن بازي مدان
در جهان او را چو حق بي مثل و بي انباز بين
ز آفتابي کآفتاب آسمان يک جام او است
ذره ها و قطره ها را مست و دست انداز بين
چونک قبله شاه يابي قبله اقبال شو
چون دو دم خوردي ز جامش بخت را دمساز بين
گفتم اي اکسير بنما مس را چون زر کني
رو به صرافان دل آورد گفتا گاز بين
گفتمش چون زنده کردي مرغ ابراهيم را
گفت پر و بال برکن هم کنون پرواز بين
گفتم از آغاز مرغ روح ما بي پر بده ست
گفت هين بشکن قفص آغاز بي آغاز بين
زان فروبسته دمي کت همدم و همراز نيست
چشم بگشا هر دمي همراز بين همراز بين
اين دمي چندي که زد جان تو در سوز و نياز
چون دم عيسي به حضرت زنده و باساز بين
خاک خواري را بمان چون خاک خواري پيشه گير
خاک را از بعد خواري در چمن اعزاز بين