شماره ٣٣١: سوي بيماران خود شد شاه مه رويان من

سوي بيماران خود شد شاه مه رويان من
گفت اي رخ هاي زرد و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب
زعفران را گل کنم از چشمه حيوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من
ماه رويان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذره اي دزديده اند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رويان کاه رويان مي شوند
حال دزدان اين بود در حضرت سلطان من
روز شد اي خاکيان دزديده ها را رد کنيد
خاک را ملک از کجا حسن از کجا اي جان من
شب چو شد خورشيد غايب اختران لافي زنند
زهره گويد آن من دان ماه گويد آن من
مشتري از کيسه زر جعفري بيرون کند
با زحل مريخ گويد خنجر بران من
وان عطارد صدر گيرد که منم صدرالصدور
چرخ ها ملک من است و برج ها ارکان من
آفتاب از سوي مشرق صبحدم لشکر کشد
گويد اي دزدان کجا رفتيد اينک آن من
زهره زهره دريد و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مريخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتري مفلس برآمد کاه شد هميان من
چون يکي ميدان دوانيد آفتاب آمد ندا
هان و هان اي بي ادب بيرون شو از ميدان من
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو
در چه مغرب فرورو باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عيد هر کس آن مهي باشد که او قربان او است
عيد تو ماه من آمد اي شده قربان من
شمس تبريزي چو تافت از برج لاشرقيه
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من