شماره ٣٢٧: مي گزيد او آستين را شرمگين در آمدن

مي گزيد او آستين را شرمگين در آمدن
بر سر کويي که پوشد جان ها حله بدن
آن طرف رندان همه شب جامه ها را مي کنند
تا ببيني روز روشن ما و من بي ما و من
روميانش جامه دزد و زنگيانش جامه دوز
شاد باش اي جامه دزد و آفرين اي جامه کن
سرفرازي کار شمع و سرسپاري کار او
شرط باشد هر دو کارش هر کي شد شمع لگن
در سپردن هر کي زودتر در فروزش بيشتر
سر بنه در زير پاي و دستکي بر هم بزن
چون درآرد ماه رويي دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را تو خويش را بر وي فکن
تا بريزي و برويي آن زمان در باغ او
روي گل بر روي گل هم ياسمن بر ياسمن
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها
زانک در وحدت نباشد نقش هاي مرد و زن
بر سر گور بدن بين روح ها رقصان شده
تا بديده صد هزاران خويشتن بي خويشتن
زلف عنبرساي او گويد به جان لوليان
خيز لولي تا رسن بازي کنيم اينک رسن
مرتضاي عشق شمس الدين تبريزي ببين
چون حسينم خون خود در زهر کش همچون حسن