شماره ٣١٨: از ما مرو اي چراغ روشن

از ما مرو اي چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و ياسمين و سوسن
بر هر شاخي هزار ميوه
در هر گل تر هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغي
يا جان چراغ را چو روغن
اي روزن خانه را چو خورشيد
يا خانه بسته را چو روزن
اي جوشن را چو دست داوود
يا رستم جنگ را چو جوشن
خورشيد پي تو غرق آتش
وز بهر تو ساخت ماه خرمن
نستاند هيچ کس بجز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وز عشق تو گل دريده دامن
اي دوست مرا چو سر تو باشي
من غم نخورم ز وام کردن
روزي که گذر کني به بازار
هم مرد رود ز خويش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشي
هم روح بود خراب و هم تن
ترکي کند آن صبوح و گويد
با هندوي شب به خشم سن سن
ترکيت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار رهزن
گفتي که خموش من خموشم
گر زانک نياريم به گفتن
ور گوش رباب دل بپيچي
در گفت آيم که تن تنن تن
خاکي بودم خموش و ساکن
مستم کردي به هست کردن
هستي بگذارم و شوم خاک
تا هست کني مرا دگر فن
خاموش که گفت نيز هستي است
باش از پي انصتواش الکن