شماره ٣١٦: اي دشمن عقل و جان شيرين

اي دشمن عقل و جان شيرين
نور موسي و طور سينين
اي دوست که زهره نيست جان را
تا از تو نشان دهد به تعيين
اي هر چه بگويم و نويسم
برخوانده نانبشته پيشين
اي آنک طبيب دردهايي
بي قرص بنفشه و فسنتين
اي باعث رزق مستمندان
بي قوصره و جوال و خرجين
هر ذوق که غير حضرت توست
نوش تين است و نيش تنين
دو پاره کلوخ را بگيري
ويسي سازي از آن و رامين
وان نقش از آن فروتراشي
طيني باشد ميانه طين
پس در کف صنع نقش بندت
لعبت هااند اين سلاطين
بر هم زنشان چو دو سبو تو
تا بشکند آن يکي به توهين
تا لاف زند که من شکستم
تو بشکسته به دست تکوين
چون بادي را کني مصور
طاووس شوند و باز و شاهين
شب خواب مسافري ببندي
يعني که مخسب خيز بنشين
بنشين به خيال خانه دل
هر نقش که مي کنيم مي بين
نقشي دگري همي فرستيم
تا لقمه او شود نخستين
تا صورت راست را بداني
در سينه ز صورت دروغين
من از پي اينت نقش کردم
تا کلک مرا کني تو تحسين
امشب همه نقش ها شکارند
از اسب فرومگير تو زين
تا روز سوار باش بر صيد
منديش ز بالش و نهالين
مي گرد به گرد ليل ليلي
گر مجنوني ز پاي منشين
امشب صدقات مي دهد شاه
ان الصدقات للمساکين
صاع سلطان اگر بجويي
يابي به جوال ابن يامين
بس کن که دعا بسي بکردي
گوش آر از اين سپس به آمين