شماره ٣١٥: عقل از کف عشق خورد افيون

عقل از کف عشق خورد افيون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جيحون که به عشق بحر مي رفت
دريا شد و محو گشت جيحون
در عشق رسيد بحر خون ديد
بنشست خرد ميانه خون
بر فرق گرفت موج خونش
مي برد ز هر سوي به بي سون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگي رسيد جايي
کان جا نه زمين بود نه گردون
گر پيش رود قدم ندارد
ور بنشيند پس او است مغبون
ناگاه بديد زان سوي محو
زان سوي جهان نور بي چون
يک سنجق و صد هزار نيزه
از نور لطيف گشت مفتون
آن پاي گرفته اش روان شد
مي رفت در آن عجيب هامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خويش و مادون
پيش آمد در رهش دو وادي
يک آتش بد يکيش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا يافت شوي به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآيي
خود را بيني در آتش و تون
بر پشت فلک پري چو عيسي
و اندر بالا فرو چو قارون
بگريز و امان شاه جان جو
از جمله عقيله ها تو بيرون
آن شمس الدين و فخر تبريز
کز هر چه صفت کنيش افزون