شماره ٣٠٢: فرود آ تو ز مرکب بار مي بين

فرود آ تو ز مرکب بار مي بين
وجودت را تو پود و تار مي بين
هر آن گلزار کاندر هجر مانده ست
سراسر جان او پرخار مي بين
چو جمله راه هاي وصل را بست
رخان عاشقان را زار مي بين
چو سررشته اشارت هاش ديدي
بر آن رشته برو گلزار مي بين
ز جان ها جوق جوق از آتش او
فغان لابه کنان مکثار مي بين
بزن تو چنگ در قانون شرطش
سماع دلکش اوتار مي بين
به پيش ماجراي صدق آن شه
سرافکنده همه اخيار مي بين
ميان کودکان مکتب او
چه کوه و بحر از احبار مي بين
چو بي ميلي کند آن خدمت مه
چو مه سرگشته و دوار مي بين
چو روي از منبرش برتافت جاني
درآويزان ورا بر دار مي بين
اگر چه کار و باري بيني او را
ولي نسبت به شه بي کار مي بين
خيالش ديد جانم گفت آخر
به هجرت مي خورم من نار مي بين
بگفتا که عنايت بر فزون است
وليکن ديدن ناچار مي بين
اگر تو عاقلي گندم چو ديدي
ز سنبل ها نه از انبار مي بين
دلت انبار و لطفم اصل سنبل
اشارت بشنو و بسيار مي بين
خداوند شمس دين را گر ببيني
به غيب اندر رو و ازهار مي بين
شود ديده گذاره سوي بي سو
در او انوار در انوار مي بين