کجا خواهي ز چنگ ما پريدن
کي داند دام قدرت را دريدن
چو پايت نيست تا از ما گريزي
بنه گردن رها کن سر کشيدن
دوان شو سوي شيريني چو غوره
به باطن گر نمي داني دويدن
رسن را مي گزي اي صيد بسته
نبرد اين رسن هيچ از گزيدن
نمي بيني سرت اندر زه ماست
کماني بايدت از زه خميدن
چه جفته مي زني کز بار رستم
يکي دم هشتمت بهر چريدن
دل دريا ز بيم و هيبت ما
همي جوشد ز موج و از طپيدن
که سنگين اگر آن زخم يابد
ز بند ما نيارد برجهيدن
فلک را تا نگويد امر ما بس
به گرد خاک ما بايد تنيدن
هوا شيري است از پستان شيطان
بود عقل تو شير خر مکيدن
دهان خاک خشک از حسرت ماست
نيارد جرعه اي بي ما چشيدن
کي يارد صيد ما را قصد کردن
کي يارد بنده ما را خريدن
کسي را که ربوديم و گزيديم
که را خواهد به غير ما گزيدن
اماني نيست جان را در جز عشق
ميان عاشقان بايد خزيدن
امان هر دو عالم عاشقان راست
چنين بودند وقت آفريدن
نشايد بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رميدن
که اين چوپان نريزد خون بره
که او جاويد داند پروريدن
بدان کاصحاب تن اصحاب فيلند
به کعبه کي تواند بررسيدن
که کعبه ناف عالم پيل بيني است
نتان بيني بر نافي کشيدن
ابابيلي شو و از پيل مگريز
ابابيل است دل در دانه چيدن
بچينند دشمنان را همچو دانه
پيام کعبه را داند شنيدن
ز دل خواهي شدن بر آسمان ها
ز دل خواهد گل دولت دميدن
ز دل خواهي به دلبر راه بردن
ز دل خواهي ز ننگ تن رهيدن
دل از بهر تو يک ديکي بپخته ست
زماني صبر مي کن تا پزيدن
دل دل هاست شمس الدين تبريز
نتاند شمس را خفاش ديدن