شماره ٢٨٥: ز زخم دف کفم بدريد اي جان

ز زخم دف کفم بدريد اي جان
چه بستي کيسه را دستي بجنبان
گشادي کن بجنب آخر نه سنگي
نه سنگي هم گشايد آب حيوان
مروت را مگر سيلاب برده ست
که پيدا نيست گرد او به ميدان
درافکن کهنه اي گر زر نداري
تو را جز ريش کهنه نيست درمان
چو دستت بسته و ريشت گشاده ست
بجنبان ريش را اي ريش جنبان
گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته است راه گوش اخوان
اگر راه است آبي را در اين ناو
چرا چرخي و سنگي نيست گردان
وگر اين سنگ گردان است کو آرد
زهي مهماني بي آب و بي نان
به طيبت گفتم اين نکته مرنجيد
مداريد از مزح خاطر پريشان
گلو مخراش و زير لب بخوانش
دهانت پر کند از در و مرجان
مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن اين کرم را نيست پايان