گر زانک ملولي ز من اي فتنه حوران
اين سلسله بگذار و کسي را بمشوران
در کوچه کوران تو يکي روز گذشتي
افتاد دو صد خارش در ديده کوران
در خواب نمودي تو شبي قامت خود را
بر سرو بيفزود ز تو قد قصوران
اي آنک تو را جنبش اين عشق نبوده ست
حيران شده بر جاي تو چون تازه حضوران
از لحن عرابي چو شتر باديه کوبد
زين لحن چه بيگانه اي اي کم ز ستوران
عشقا تو سليمان و سماع است سپاهت
رفتند به سوراخ خود از بيم تو موران
شمس الحق تبريز چو خورشيد برآيد
زيرا که ز خورشيد بود جامه عوران