شماره ٢٧٧: صد گوش نوم باز شد از راز شنودن

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن
بي بوددهنده نتوان زادن و بودن
استودن تو باد بهار آمد و من باغ
خوش حامله مي گردد اجزا ز ستودن
بر همدگر افتادن مستان چه لطيف است
وز همدگر آن جام وفا را بربودن
اي آنک به عشق رخ تو واجب و حق است
آيينه دل را ز خرافات زدودن
آواز صفير تو شنيديم و فريضه است
اين هدهد جان را گره از پاي گشودن
تا چند در اين ابر نهان باشد آن ماه
جان ها به لب آمد هله وقت است نمودن
اي گلشن روي تو ز دي ايمن و فارغ
وي سنبل ابروي تو ايمن ز درودن
ساقي چو تويي کفر بود بودن هشيار
وان شب که تويي ماه حرام است غنودن
چون آمد پيراهن خوش بوي تو يوسف
بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن
گفتم که ببوسم کف پاي تو مرا گفت
آن جسم بود کش بتوانند بسودن
پس تا شه ما گويد کو راست مسلم
پر کردن افهام و بر افهام فزودن