شماره ٢٧٥: ما دست تو را خواجه بخواهيم کشيدن

ما دست تو را خواجه بخواهيم کشيدن
وز نيک و بدت پاک بخواهيم بريدن
هر چند شب غفلت و مستيت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهيم دميدن
در پرده ناموس و دغل چند گريزي
نزديک رسيده ست تو را پرده دريدن
هر ميوه که در باغ جهان بود همه پخت
اي غوره چون سنگ نخواهي تو پزيدن
رحم آر بر اين جان که طپان است در اين دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپيدن
چشمي است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چيست غم تو بجز آن چشم خليدن
چون مي خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهي از خلش و آب دويدن
داروي دل و ديده نبوده ست و نباشد
اي يوسف خوبان بجز از روي تو ديدن
هين مخلص اين را تو بفرما به تمامي
که گفت تو و قول تو مزد است شنيدن