شماره ٢٦٧: بي او نتوان رفتن بي او نتوان گفتن

بي او نتوان رفتن بي او نتوان گفتن
بي او نتوان شستن بي او نتوان خفتن
اي حلقه زن اين در در باز نتان کردن
زيرا که تو هشياري هر لحظه کشي گردن
گردن ز طمع خيزد زر خواهد و خون ريزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شيرين خد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زين گنبد بي روزن
اين بايد و آن بايد از شرک خفي زايد
آزاد بود بنده زين وسوسه چون سوسن
آن بايد کو آرد او جمله گهر بارد
يا رب که چه ها دارد آن ساقي شيرين فن
دو خواجه به يک خانه شد خانه چو ويرانه
او خواجه و من بنده پستي بود و روغن