شماره ٢٦١: اي دل چو نمي گردد در شرح زبان من

اي دل چو نمي گردد در شرح زبان من
وان حرف نمي گنجد در صحن بيان من
مي گردد تن در کد بر جاي زبان خود
در پرده آن مطرب کو زد ضربان من
هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقي
هم جان و جهان حيران در جان و جهان من
از غيب يکي لعلي در غار جهان آمد
وان لعل شده حيران در عزت کان من
ما را تو کجا يابي گر موي به مو جويي
چون در سر زلف او گشته ست مکان من
جان دوش مر آن مه را مي گفت دلم خستي
پيکان پر از خون بين اي سخته کمان من
گفتا که شکار من جز شير کجا باشد
جز لعل بدخشاني کي يافت نشان من
جز دلق دو صدپاره من پاره کجا گيرم
باقي قماشت کو اي دلق کشان من
شمس الحق تبريزي از دور زمان برتر
و افزوده ز هر دوري از وي دوران من