شماره ٢٤٧: اي سنجق نصرالله وي مشعله ياسين

اي سنجق نصرالله وي مشعله ياسين
يا رب چه سبک روحي بر چشم و سرم بنشين
اي تاج هنرمندي معراج خردمندي
تعريف چه مي بايد چون جمله تويي تعيين
هر ذره که مي جنبد هر برگ که مي خنبد
بي کام و زبان گفتي در گوش فلک بنشين
جان همه جانا اي دولت مولانا
جان را برهانيدي از ناز فلان الدين
از نفخ تو مي رويد پر ملاء الاعلي
وز شرق تو مي تفسد پشت فلک عنين
از عشق جهان سوزت وز شوق جگردوزت
بي هيچ دعاگويي عالم شده پرآمين
ناگاه سحرگاهي بي رخنه و بيراهي
آورد طبيب جان يک خمره پرافسنتين
تا اين تن بيمارم وين کشته دل زارم
زنده شد و چابک شد برداشت سر از بالين
گفتم که مليحي تو مانا که مسيحي تو
شاد آمدي اي سلطان اي چاره هر مسکين
پيغامبر بيماران نافعتري از باران
در خمره چه داري گفت داروي دل غمگين
حرز دل يعقوبم سرچشمه ايوبم
هم چستم و هم خوبم هم خسرو و هم شيرين
گفتم که چنان دريا در خمره کجا گنجد
گفتا که چه داني تو اين شيوه و اين آيين
کي داند چون آخر استادي بي چون را
گنجاند در سجين او عالم عليين
يوسف به بن چاهي بر هفت فلک ناظر
و اندر شکم ماهي يونس زبر پروين
گر فوقي وگر پستي هستي طلب و مستي
ني بر زبرين وقف است اين بخت نه بر زيرين
خامش که نمي گنجد اين حصه در اين قصه
رو چشم به بالا کن روي چو مهش مي بين