شماره ٢٤٦: چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن

چون چنگ شدم جانا آن چنگ تو دروا کن
صد جان به عوض بستان وان شيوه تو با ما کن
عيسي چو تويي ما را همکاسه مريم کن
طنبور دل ما را هم ناله سرنا کن
دستي بنه اي چنگي بر نبض چنين پيري
وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
جمعيت رندان را بر شاهد نقدي زن
ور زهد سخن گويد تو وعده به فردا کن
ديوانه و مستي را خواهي که بشوراني
زنجير خودم بنما وز دور تماشا کن
ديدم ز تو من نقشي بر کالبدي بسته
جان گفت علي الله گو دل گفت علالا کن
زان روز من مسکين بي عقل شدم بي دين
زان زلف خوش مشکين ما را تو چليپا کن
زنار ببند اي دل در دير بکن منزل
زان راهب پرحاصل يک بوسه تقاضا کن
در چهره مخدومي شمس الحق تبريزي
گر رغبت ما بيني اين قصه غرا کن