شماره ٢٤٥: اي قاعده مستان در همدگر افتادن

اي قاعده مستان در همدگر افتادن
استيزه گري کردن در شور و شر افتادن
عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
گويم که چه باشد عشق در کان زر افتادن
زر خود چه بود عاشق سلطان سلاطين است
ايمن شدن از مردن وز تاج سر افتادن
درويش به دلق اندر و اندر بغلش گوهر
او ننگ چرا دارد از در به در افتادن
مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
آگه نبد از مستي او از کمر افتادن
گفتم که دلا برجه مي بر کف جان برنه
کافتاد چنين وقتي وقت است درافتادن
با بلبل بستاني همدست شدن دستي
با طوطي روحاني اندر شکر افتادن
من بي دل و دل داده در راه تو افتاده
والله که نمي دانم جاي دگر افتادن
گر جام تو بشکستم مستم صنما مستم
مستم مهل از دستم و اندر خطر افتادن
اين قاعده نوزاد است وين رسم نو افتاده ست
شيشه شکني کردن در شيشه گر افتادن