شماره ٢٤٠: مرا هر دم همي گويي که برگو قطعه شيرين

مرا هر دم همي گويي که برگو قطعه شيرين
به هر بيتي يکي بوسه بده پهلوي من بنشين
زهي بوسه زهي بوسه زهي حلوا و سنبوسه
برآرد شير از سنگي که عاجز گشت از او ميتين
تو بوسه عشق را ديدي مگر اي دل که پريدي
که هر جزوت شده ست اي دل چو لب نالان و بوسه چين
چو تلقين گفت پيغامبر شهيدان ره حق را
تو هم مر کشته خود را بيا برخوان يکي تلقين
به تلقين گر کني نيت بپرد مرده در ساعت
کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرين
بکن پي مرکب تن را دلا چون تو نياسايي
چه آسايي از آن مرکب که لنگ است او ز عليين
بکن پي اشتري را کو نيايد در پيت هرگز
به خارستان همي گردد که خار افتاد او را تين
چو او را پي کني در دم چو کشتي ره رود بي پا
ز موج بحر بي پايان نبرد بادبان دين