شماره ٢٣٧: چو افتم من ز عشق دل به پاي دلرباي من

چو افتم من ز عشق دل به پاي دلرباي من
از آن شادي بيايد جان نهان افتد به پاي من
وگر روزي در آن خدمت کنم تقصير ناگاهان
شود جان خصم جان من کند اين دل سزاي من
سحرگاهي دعا کردم که جانم خاک پاي او
شنيدم نعره آمين ز جان اندر دعاي من
چگونه راه برد اين دل به سوي دلبر پنهان
چگونه بوي برد اين جان که هست او جان فزاي من
يکي جامي به پيشم داشت و من از ناز گفتم ني
بگفتا ني مگو بستان براي من براي من
چو يک قطره چشيدم من ز ذوق اندرکشيدم من
يکي رطلي که شد بويش در اين ره ره نماي من