شماره ٢٣٤: چراغ عالم افروزم نمي تابد چنين روشن

چراغ عالم افروزم نمي تابد چنين روشن
عجب اين عيب از چشم است يا از نو يا روزن
مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
که پوشيده نمي ماند در آن حالت سر سوزن
خنک آن دم که فراش فرشنا اندر اين مسجد
در اين قنديل دل ريزد ز زيتون خدا روغن
دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشين خوش
که از تأثير اين آتش چنان آيينه شد آهن
چو ابراهيم در آذر درآمد همچو نقد زر
بروييد از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
اگر دل را از اين غوغا نياري اندر اين سودا
چه خواهي کرد اين دل را بيا بنشين بگو با من
اگر در حلقه مردان نمي آيي ز نامردي
چو حلقه بر در مردان برون مي باش و در مي زن
چو پيغامبر بگفت الصوم جنه پس بگير آن را
به پيش نفس تيرانداز زنهار اين سپر مفکن
سپر بايد در اين خشکي چو در دريا رسي آنگه
چو ماهي بر تنت رويد به دفع تير او جوشن