شماره ٢٣١: خرامان مي روي در دل چراغ افروز جان و تن

خرامان مي روي در دل چراغ افروز جان و تن
زهي چشم و چراغ دل زهي چشمم به تو روشن
زهي درياي پرگوهر زهي افلاک پراختر
زهي صحراي پرعبهر زهي بستان پرسوسن
ز تو اجسام را چستي ز تو ارواح را مستي
ايا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن
چه مي گويم من اي دلبر نظير تو دو سه ابتر
چه تشبيهت کنم ديگر چه دارم من چه دانم من
بگو اي چشم حيران را چو ديدي لطف جانان را
چه خواهي ديد خلقان را چه گردي گرد آهرمن
شکار شير بگذاري شکار خوک برداري
زهي تدبير و هشياري زهي بيگار و جان کندن
مرا باري عناياتش خطابات و مراعاتش
شعاعات و ملاقاتش يکي طوقي است در گردن
حلاوت هاي آن مفضل قرار و صبر برد از دل
که ديدم غير او تا من سکون يابم در اين مسکن
به غير آن جلال و عز که او ديگر نشد هرگز
همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن
منم از عشق افروزان مثال آتش از هيزم
ز غير عشق بيگانه مثال آب با روغن
بسوزان هر چه من دارم به غير دل که اندر دل
به هر ساعت همي سازي ز کر و فر خود گلشن
غلام زنگي شب را تو کردي ساقي خلقان
غلام روز رومي را بدادي دار و گير و فن
وانگه اين دو لالا را رقيب مرد و زن کردي
که تا چون دانه شان از که گزيني اندر اين خرمن
همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت
همه جسمانيان چون که که بي مغزند در مطحن
درخت سبز صاحب دل ميان باغ دين خندان
درخت خشک بي معني چه باشد هيزم گلخن
خيالت مي رود در دل چو عيسي بهر جان بخشي
چنانک وحي رباني به موسي جانب ايمن
خيالت را نشاني ها زر و گوهرفشاني ها
کز او خندان شود دندان کز او گويا شود الکن
دو غماز دگر دارم يکي عشق و دگر مستي
حريفان را نمي گويم يکي از ديگري احسن
ز تو اي ديده و دينم هزاران لطف مي بينم
وليکن خاطر عاشق بدانديش آمد و بدظن
ز چشم روز مي ترسم که چشمش سحرها دارد
ز زلف شام مي ترسم که شب فتنه است و آبستن
مرا گويد چه مي ترسي که کوبد مر تو را محنت
که سرمه نور ديده شد چو شد ساييده در هاون
همه خوف از وجود آيد بر او کم لرز و کم مي زن
همه ترس از شکست آيد شکسته شو ببين مؤمن
ز ارکان من بدزديدم زر و در کيسه پيچيدم
ز ترس بازدادن من چو دزدانم در اين مکمن
سبوس ار چه که پنهان شد ميان آرد چون دزدان
کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرويزن
چو هيزم بي خبر بودي ز عشق آتش به تو درزد
بجه چون برق از اين آتش برآ چون دود از اين روزن
چه خنجر مي کشي اين جا تو گردن پيش خنجر نه
که تا زفتي نگنجي تو درون چشمه سوزن
در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن
اگر خواهي چو پشمي شو لتغزل ذاک تغزيلا
بود کان غزل در سوزن نگنجد کاين دمت غزل است
که مي ريسي ز پنبه تن که بافي حله ادکن
لباس حله ادکن ز غزل پنبگي نايد
مگر اين پنبه ابريشم شود ز اکسير آن مخزن
چو ابريشم شوي آيد و ريشم تاب وحي او
تو را گويد بريس اکنون بدم پيغام مستحسن
چه باشد وحي در تازي به گوش اندر سخن گفتن
دهل مي نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
گران گوشي وانگه تو به گوش اندرکني پنبه
چنانک گفت واستغشوا بپيچي سر به پيراهن
گران گوشي گران جسمي گران جاني نذير آمد
که مي گويد تو را هر يک الا يا علج لا تؤمن
سبک گوشي سبک جسمي سبک جاني بشير آمد
که مي گويد تو را هر يک الا يا ليث لا تحزن
بهاري باش تا خوبان به بستان در تو آويزند
که بگريزند اين خوبان ز شکل بارد بهمن
بهار ار نيستي اکنون چو تابستان در آتش رو
که بي آن حسن و بي آن عشق باشد مرد مستهجن
اگر خواهي که هر جزوت شود گويا و شاعر رو
خمش کن سوي اين منطق به نظم و نثر لاترکن
که برکنده شوي از فکر چون در گفت مي آيي
مکن از فکر دل خود را از اين گفت زبان برکن
قضا خنبک زند گويد که مردان عهدها کردند
شکستم عهدهاشان را هلا مي کوش ما امکن
ستيزه مي کني با خود کز اين پس من چنين باشم
ز استيزه چه بربندي قضا را بنگر اي کودن
نکاحي مي کند با دل به هر دم صورت غيبي
نزايد گر چه جمع آيند صد عنين و استرون
صور را دل شده جاذب چو عنين شهوت کاذب
ز خوبان نيست عنين را بجز بخشيدن وجکن
بيا اي شمس تبريزي که سلطاني و خون ريزي
قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن