شماره ٢٢٢: چند گريزي اي قمر هر طرفي ز کوي من

چند گريزي اي قمر هر طرفي ز کوي من
صيد توايم و ملک تو گر صنميم وگر شمن
هر نفس از کرانه اي ساز کني بهانه اي
هر نفسي برون کشي از عدمي هزار فن
گر چه کثيف منزلم شد وطن تو اين دلم
رحمت مؤمني بود ميل و محبت وطن
دشمن جاه تو نيم گر چه که بس مقصرم
هيچ کسي بود شها دشمن جان خويشتن
مطرب جمع عاشقان برجه و کاهلي مکن
قصه حسن او بگو پرده عاشقان بزن
همچو چهي است هجر او چون رسني است ذکر او
در تک چاه يوسفي دست زنان در آن رسن
ذوق ز نيشکر بجو آن ني خشک را مخا
چاره ز حسن او طلب چاره مجو ز بوالحسن
گر تو مريد و طالبي هست مراد مطلق او
ور تو اديم طايفي هست سهيل در يمن
آن دم کآفتاب او روزي و نور مي دهد
ذره به ذره را نگر نور گرفته در دهن
گر چه که گل لطيفتر رزق گرفت بيشتر
ليک رسيد اندکي هم به دهان ياسمن
عمر و ذکا و زيرکي داد به هندوان اگر
حسن و جمال و دلبري داد به شاهد ختن
ملک نصيب مهتران عشق نصيب کهتران
قهر نصيب تيغ شد لطف نصيبه مجن
شهد خداي هر شبي هست نصيبه لبي
همچو کسي که باشدش بسته به عقد چار زن
تا که بود حيات من عشق بود نبات من
چونک بر آن جهان روم عشق بود مرا کفن
مدمن خمرم و مرا مستي باده کم مکن
نازک و شيرخواره ام دوره مکن ز من لبن
چونک حزين غم شوم عشق نديميم کند
عشق زمردي بود باشد اژدها حزن
گفتم من به دل اگر بست رهت خمار غم
باده و نقل آرمت شمع و نديم خوش ذقن
گفت دلم اگر جز او سازي شمع و ساقيم
بر سر مام و باب زن جام و کباب بابزن
گفتم ساقي او است و بس ليک به صورت دگر
نيک ببين غلط مکن اي دل مست ممتحن
بس کن از اين بهانه ها وام هواي او بده
تا نبود قماش جان پيش فراق مرتهن