شماره ٢٢٠: باز بهار مي کشد زندگي از بهار من

باز بهار مي کشد زندگي از بهار من
مجلس و بزم مي نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هواي دلبري هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تيز شدم ز تنديش
گفت برو نديده اي تيزي ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده ست گردنم
تا چه کشد دگر از او گردن نرمسار من
پخته نجوشد اي صنم جوش مده که پخته ام
کز سر ديگ مي رود تا به فلک بخار من
هين که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گريخت پيش تو از تن همچو دوزخم
شرم بريخت پيش تو ديده شرمسار من