شماره ٢١٧: آمده ام به عذر تو اي طرب و قرار جان

آمده ام به عذر تو اي طرب و قرار جان
عفو نما و درگذر از گنه و عثار جان
نيست بجز رضاي تو قفل گشاي عقل و دل
نيست بجز هواي تو قبله و افتخار جان
سوخته شد ز هجر تو گلشن و کشت زار من
زنده کنش به فضل خود اي دم تو بهار جان
بي لب مي فروش تو کي شکند خمار دل
بي خم ابروي کژت راست نگشت کار جان
از تو چو مشرقي شود روشن پشت و روي دل
بر چو تو دلبري سزد هر نفسي نثار جان
تافتن شعاع تو در سر روزن دلي
تبصره خرد بود هر دم اعتبار جان
از غم دوري لقا راه حبيب طي شود
در ره و منهج خدا هست خداي يار جان
گلبن روي غيبيان چون برسد بديده اي
از گل سرخ پر شود بي چمني کنار جان
لاف زدم که هست او همدم و يار غار من
يار مني تو بي گمان خيز بيا به غار جان
گفت اناالحق و بشد دل سوي دار امتحان
آن دم پاي دار شد دولت پايدار جان
باغ که بي تو سبز شد دي بدهد سزاي او
جان که جز از تو زنده شد نيست وي از شمار جان
دانه نمود دام تو در نظر شکار دل
خانه گرفت عشق تو ناگه در جوار جان
نيم حديث گفته شد نيم دگر مگو خمش
شهره کند حديث را بر همه شهريار جان