شماره ٢١٣: گفتم دوش عشق را اي تو قرين و يار من

گفتم دوش عشق را اي تو قرين و يار من
هيچ مباش يک نفس غايب از اين کنار من
نور دو ديده مني دور مشو ز چشم من
شعله سينه مني کم مکن از شرار من
يار من و حريف من خوب من و لطيف من
چست من و ظريف من باغ من و بهار من
اي تن من خراب تو ديده من سحاب تو
ذره آفتاب تو اين دل بي قرار من
لب بگشا و مشکلم حل کن و شاد کن دلم
کآخر تا کجا رسد پنج و شش قمار من
تا که چه زايد اين شب حامله از براي من
تا به کجا کشد بگو مستي بي خمار من
تا چه عمل کند عجب شکر من و سپاس من
تا چه اثر کند عجب ناله و زينهار من
گفت خنک تو را که تو در غم ما شدي دوتو
کار تو راست در جهان اي بگزيده کار من
مست مني و پست من عاشق و مي پرست من
برخورد او ز دست من هر کي کشيد بار من
رو که تو راست کر و فر مجلس عيش نه ز سر
زانک نظر دهد نظر عاقبت انتظار من
گفتم وانما که چون زنده کني تو مرده را
زنده کن اين تن مرا از پي اعتبار من
مرده تر از تنم مجو زنده کنش به نور هو
تا همه جان شود تنم اين تن جان سپار من
گفت ز من نه بارها ديده اي اعتبارها
بر تو يقين نشد عجب قدرت و کاربار من
گفتم ديد دل ولي سير کجا شود دلي
از لطف و عجايبت اي شه و شهريار من
عشق کشيد در زمان گوش مرا به گوشه اي
خواند فسون فسون او دام دل شکار من
جان ز فسون او چه شد دم مزن و مگو چه شد
ور بچخي تو نيستي محرم و رازدار من