شماره ٢١١: دوش چه خورده اي دلا راست بگو نهان مکن

دوش چه خورده اي دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بي گنه روي بر آسمان مکن
باده خاص خورده اي نقل خلاص خورده اي
بوي شراب مي زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد ميي ز خوان تو
خواجه لامکان تويي بندگي مکان مکن
دوش شراب ريختي وز بر ما گريختي
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
من همگي تراستم مست مي وفاستم
با تو چو تير راستم تير مرا کمان مکن
اي دل پاره پاره ام ديدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکيه بر اين جهان مکن
اي همه خلق ناي تو پر شده از نواي تو
گر نه سماع باره اي دست به ناي جان مکن
نفخ نفخت کرده اي در همه دردميده اي
چون دم توست جان ني بي ني ما فغان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگويدم دم مزن و بيان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم براي تو
گرگ تويي شبان منم خويش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشي سبو
کاي تو بديده روي من روي به اين و آن مکن
شير چشيد موسي از مادر خويش ناشتا
گفت که مادرت منم ميل به دايگان مکن
باده بپوش مات شو جمله تن حيات شو
باده چون عقيق بين ياد عقيق کان مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوي دهان بيان کند تو به زبان بيان مکن
از تبريز شمس دين مي رسدم چو ماه نو
چشم سوي چراغ کن سوي چراغدان مکن