شماره ٢٠٧: سير نمي شوم ز تو نيست جز اين گناه من

سير نمي شوم ز تو نيست جز اين گناه من
سير مشو ز رحمتم اي دو جهان پناه من
سير و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه تر است هر زمان ماهي آب خواه من
درشکنيد کوزه را پاره کنيد مشک را
جانب بحر مي روم پاک کنيد راه من
چند شود زمين وحل از قطرات اشک من
چند شود فلک سيه از غم و دود آه من
چند بزارد اين دلم واي دلم خراب دل
چند بنالد اين لبم پيش خيال شاه من
جانب بحر رو کز او موج صفا همي رسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حيات موج زد دوش ز صحن خانه ام
يوسف من فتاد دي همچو قمر به چاه من
سيل رسيد ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خيالش آتشين
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماع ها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نيم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زانک گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پي هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعيه اله من