شماره ١٩٤: من دزد ديدم کو برد مال و متاع مردمان

من دزد ديدم کو برد مال و متاع مردمان
اين دزد ما خود دزد را چون مي بدزدد از ميان
خواهند از سلطان امان چون دزد افزوني کند
دزدي چو سلطان مي کند پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پيش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدي که او از شحنگان دل مي برد
در خدمت آن دزد بين تو شحنگان بي کران
آواز دادم دوش من کاي خفتگان دزد آمده ست
دزديد او از چابکي در حين زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او مي نگنجد در جهان
از لذت دزدي او هر پاسبان دزدي شده
از حيله و دستان او هر زيرکي گشته نهان
خلقي ببيني نيم شب جمع آمده کان دزد کو
او نيز مي پرسد که کو آن دزد او خود در ميان
اي مايه هر گفت و گو اي دشمن و اي دوست رو
اي هم حيات جاودان اي هم بلاي ناگهان
اي رفته اندر خون دل اي دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا نمي خواهم امان
سخته کماني خوش بکش بر من بزن آن تير خوش
اي من فداي تير تو اي من غلام آن کمان
زخم تو در رگ هاي من جان است و جان افزاي من
شمشير تو بر ناي من حيف است اي شاه جهان
کو حلق اسماعيل تا از خنجرت شکري کند
جرجيس کو کز زخم تو جاني سپارد هر زمان
شه شمس تبريزي مگر چون بازآيد از سفر
يک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بي نشان