شماره ١٩٣: بر گرد گل مي گشت دي نقش خيال يار من

بر گرد گل مي گشت دي نقش خيال يار من
گفتم درآ پرنور کن از شمع رخ اسرار من
اي از بهار روي تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حيران شده در کار من
اي خسرو و سلطان من سلطان سلطانان من
اي آتشي انداخته در جان زيرکسار من
اي در فلک جان ملک در بحر تسبيح سمک
در هر جمال از تو نمک اي ديده و ديدار من
سردفتر هر سروري برهان هر پيغامبري
هم حاکمي هم داوري هم چاره ناچار من
خاکم شده گنجور زر از تابش خورشيد تو
وز فر تو پرها دمد از فکرت طيار من
اي در کنار لطف تو من همچو چنگي بانوا
آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلاني تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
يا خار در گل ياوه شد يا جمله گل شد خار من
از دولت ديدار تو وز نعمت بسيار تو
صد خوان زرين مي نهد هر شب دل خون خوار من
هر شب خيال دلبرم دست آورد خارد سرم
تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من
آن کم برآورد از عدم هر لحظه در گفت آردم
تا همچو در کرد از کرم گفتار من گفتار من