شماره ١٨٠: دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن

دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
صد حور کش داري ولي بنگر يکي داري چو من
قدر لبم نشناختي با من دغاها باختي
اينک چنين بگداختي حيران في هذا الزمن
اي فتنه ها انگيخته بر خلق آتش ريخته
وز آسمان آويخته بر هر دلي پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان از جا مرو
سرناي خود را گفته تو من دم زنم تو دم مزن
بس شمع ها افروختي بيرون ز سقف آسمان
بس نقش ها بنگاشتي بيرون ز شهر جان و تن
اي بي خيال روي تو جمله حقيقت ها خيال
اي بي تو جان اندر تنم چون مرده اي اندر کفن
بي نور نورافروز او اي چشم من چيزي مبين
بي جان جان انگيز او اي جان من رو جان مکن
گفتم صلاي ماجرا ما را نمي پرسي چرا
گفتا که پرسش هاي ما بيرون ز گوش است و دهن
اي سايه معشوق را معشوق خود پنداشته
اي سال ها نشناخته تو خويش را از پيرهن
تا جان بااندازه ات بر جان بي اندازه زد
جانت نگنجد در بدن شمعت نگنجد در لگن