شماره ١٧٥: بويي همي آيد مرا مانا که باشد يار من

بويي همي آيد مرا مانا که باشد يار من
بر ياد من پيمود مي آن باوفا خمار من
کي ياد من رفت از دلش اي در دل و جان منزلش
هر لحظه معجوني کند بهر دل بيمار من
خاصه کنون از جوش او زان جوش بي روپوش او
رحمت چو جيحون مي رود در قلزم اسرار من
پرده ست بر احوال من اين گفتي و اين قال من
اي ننگ گلزار ضمير از فکرت چون خار من
کو نعره اي يا بانگي اندرخور سوداي من
کو آفتابي يا مهي ماننده انوار من
اين را رها کن قيصري آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او هر لحظه اي پيغام او
از روزن دل مي رسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم شرح جمالش چون کنم
کان طوطيان سر مي کشند از دام اين گفتار من
اندرخور گفتار من منگر به سوي يار من
سيناي موسي را نگر در سينه افکار من
امشب در اين گفتارها رمزي از آن اسرارها
در پيش بيداران نهد آن دولت بيدار من
آن پيل بي خواب اي عجب چون ديد هندستان به شب
ليلي درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سيلاب دلم ويران شود آب و گلم
کآمد به ميرابي دل سرچشمه انهار من
بر گوش من زد غره اي زان مست شد هر ذره اي
بانگ پريدن مي رسد زان جعفر طيار من
يا رب به غير اين زبان جان را زباني ده روان
در قطع و وصل وحدتت تا بسکلد زنار من
صبر از دل من برده اي مست و خرابم کرده اي
کو علم من کو حلم من کو عقل زيرکسار من
اين را بپوشان اي پسر تا نشنود آن سيمبر
اي هر چه غير داد او گر جان بود اغيار من
اي دلبر بي جفت من اي نامده در گفت من
اين گفت را زيبي ببخش از زيور اي ستار من
اي طوطي هم خوان ما جز قند بي چوني مخا
ني عين گو و ني عرض ني نقش و ني آثار من
از کفر و از ايمان رهد جان و دلم آن سو رود
دوزخ بود گر غير آن باشد فن و کردار من
اي طبله ام پرشکرت من طبل ديگر چون زنم
اي هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانيم کن اي پسر اين پرده مي زن تا سحر
اين است لوت و پوت من باغ و رز و دينار من
خفته دلم بيدار شد مست شبم هشيار شد
برقي بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولين و آخرين عشقي بننمود اين چنين
ابصار عبرت ديده را اي عبره الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم بس مؤمن و کافر شدم
گه پا شدم گه سر شدم در عودت و تکرار من
روزي برون آيم ز خود فارغ شوم از نيک و بد
گويم صفات آن صمد با نطق درانبار من
جانم نشد زين ها خنک يا ذا السماء و الحبک
اي گلرخ و گلزار من اي روضه و ازهار من
امشب چه باشد قرن ها ننشاند آن نار و لظي
من آب گشتم از حيا ساکن نشد اين نار من
هر دم جوانتر مي شوم وز خود نهانتر مي شوم
همواره آنتر مي شوم از دولت هموار من
چون جزو جانم کل شوم خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا قل شوم در دوره دوار من
اي کف زنم مختل مشو وي مطربم کاهل مشو
روزي بخواهد عذر تو آن شاه باايثار من
روزي شوي سرمست او روزي ببوسي دست او
روزي پريشاني کني در عشق چون دستار من
کرده ست امشب ياد او جان مرا فرهاد او
فرياد از اين قانون نو کاسکست چنگش تار من
مجنون کي باشد پيش او ليلي بود دل ريش او
ناموس ليلييان برد ليلي خوش هنجار من
دست پدر گير اي پسر با او وفا کن تا سحر
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان مي حرام آمد که جان بي صبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در ديد مه ديدار من
جان گر همي لرزد از او صد لرزه را مي ارزد او
کو ديده هاي موج جو در قلزم زخار من
من تا قيامت گويمش اي تاجدار پنج و شش
حيرت همي حيران شود در مبعث و انشار من
خواهي بگو خواهي مگو صبري ندارم من از او
اي روي او امسال من اي زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر پيشش مرا مردن شکر
اي عمر بي او مرگ من وي فخر بي او عار من
آه از مه مختل شده وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده بي دانش فوار من
بر قطب گردم اي صنم از اختران خلوت کنم
کو صبح مصبوحان من کو حلقه احرار من
پهلو بنه اي ذوالبيان با پهلوان کاهلان
بيزار گشتم زين زبان وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبريزي مگو جز نصر و پيروزي مگو
جز عشق و دلسوزي مگو جز اين مدان اقرار من