شماره ١٤٧: ما که باده ز دست يار خوريم

ما که باده ز دست يار خوريم
کي چو اشتر گياه و خار خوريم
ايمنيم از خمار مرگ ايرا
مي باقي بي خمار خوريم
جام مردان بيار تا کامروز
بي محابا و مردوار خوريم
به دم ناشمرده زنده شويم
اندر آن دم که بي شمار خوريم
ساقيا پاي دار تا ز کفت
مي سرجوش پايدار خوريم
پي اين شير مست مي پوييم
تا کباب از دل شکار خوريم
زان دياريم کز حدث پاک است
روزي پاک از آن ديار خوريم
نه چو کرکس اسير مرداريم
نه چو لک لک ز حرص مار خوريم