به خدايي که در ازل بوده ست
حي و دانا و قادر و قيوم
نور او شمع هاي عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از يکي حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبريزي
گشت گنج عجايبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردي
از حلاوت جدا شديم چو موم
همه شب همچو شمع مي سوزيم
ز آتشش جفت وز انگبين محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ويران و جان در او چون بوم
آن عنان را بدين طرف برتاب
زفت کن پيل عيش را خرطوم
بي حضورت سماع نيست حلال
همچو شيطان طرب شده مرحوم
يک غزل بي تو هيچ گفته نشد
تا رسيد آن مشرفه مفهوم
بس به ذوق سماع نامه تو
غزلي پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
اي به تو فخر شام و ارمن و روم