در طريقت دو صد کمين دارم
ليک صد چشم خرده بين دارم
اين نشان ها که بر رخم پيداست
دانک از شاه همنشين دارم
آن يکي گنج کز جهان بيش است
در دل و جان خود دفين دارم
ظلمت شک جاي من بادا
گر از آن رو سر يقين دارم
من نهاني ز جبرئيل امين
جبرئيل دگر امين دارم
نقش چين مر مرا چه کار آيد
چونک بر رخ ز عشق چين دارم
اسپ اقبال را ببرم پي
زانک بر پشت عشق زين دارم
پاي دار است جان من در عشق
چونک پاهاي آهنين دارم
از دمم بوي باغ مي آيد
کز درون باغ و ياسمين دارم
از فرح پايم از زمين دور است
چونک در لامکان زمين دارم
رو به تبريز شرح اين بطلب
زانک من اين ز شمس دين دارم