شماره ١٣٤: تلخي نکند شيرين ذقنم

تلخي نکند شيرين ذقنم
خالي نکند از مي دهنم
عريان کندم هر صبحدمي
گويد که بيا من جامه کنم
در خانه جهد مهلت ندهد
او بس نکند پس من چه کنم
از ساغر او گيج است سرم
از ديدن او جان است تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک
چون مي رود او در پيرهنم
از شيره او من شيردلم
در عربده اش شيرين سخنم
مي گفت که تو در چنگ مني
من ساختمت چونت نزنم
من چنگ توام بر هر رگ من
تو زخمه زني من تن تننم
حاصل تو ز من دل برنکني
دل نيست مرا من خود چه کنم